قسمتی از رمان را در زیر می خوانید
بعد به مخفیگاه رفتیم و هرسه با هم رودرروی هم کیسه را باز کردیم . وقتی کیسه باز شد چشمان ما حیرت زده و مبهوت از آن تعداد طلا شد . حتی یک سکه هم نبود همه سنگ بود . تکنور گفت : به خشکی شانس . به خطرش نمی ارزید . سرین گفت : دست بالای دست که گفتند این است نه . اگر سنگ نبود می گفتم که او تاجر نیست . بعد گفتم : شاید هم به دلیلی این کار را کرده است . تکنور گفت : چه دلیلی ؟نکند که می خواسته مخفیگاه را ... که ناگهان سربازان وارد مخفیگاه شدند و ما هم پا به فرار گذاشتیم . تاجر گفت : بگیریدشان همین 3 نفر هستند . دزد های کوچولو . گفتم : سرین تکنور از هم جدا شوید تا نتوانند پیدایمان کنند .
تا از درب دیگر بیرون آمدم سربازان از روبه رو به سمتم آمدند . من محاصره شده بودم . به اطراف نگاه کردم . پایم را به دیوار زدم و تیرک چوبی بیرون آمده از خانه ای را گرفتم . تکنور بالای پشت بام بود دست من را گرفت و بالا کشید ولی یک سرباز پایم را گرفت . ناگهان بوی بد پایم حالش را بهم زد و پایم را رها کرد . سربازان هم با نردبان از دیوار بالا آمدند و دنبال ما کردند . ما می خندیدیم و از روی بام ها می پریدیم . ما تمامی راه های فرار را بلد بودیم . ناگهان یک سرباز جلوی ما ظاهر شد . من سنگی برداشتم و پرتاب کردم. سنگ به شکمش خورد و او خم شد تا درد شکمش کمتر شود تکنور به سمتش رفت و دستش را بر گردن او گذاشت و از رویش پرید . مردم بازار هم از دیدن این صحنه ها به وجد آمده بودند و می خندیدند .